سلنا دختری از جنس ماهسلنا دختری از جنس ماه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

˙·٠•●♥ ســـــلنا هدیه ناب خـــــــدا ♥●•٠·˙

24 ماهگی و اتمام دوسالگی

 از شلوغ کردن روزانه تو خونه مامانی خسته ای و داری تلوزیون میبینی بعد از بازگشت از سفر رفتی به فرهان جون سر بزنی 22 مرداد هم تولد دلسا جون بود و شما هم دعوت بودی ولی چون خیلی شلوغ میکنی و به همه چی دست میزنی از اول مراسم نبردمت و دلم هم نیومد که کلاً نبرم واسه همون با مامانی موندی و بعد اینکه پذیرایی تموم شد و همه چی جمع شد زنگ زدم بابا شما رو هم آورد چون تولد خیلی دوست داری... اینم دلسای نازنازی بدو ورود کمی نشستی و همه چیز رو از زیر چشم گذروندی و پاشدی اول 1 بادکنک گرفتی و قبل دلسا برای عکس نشستی فداش بشم دلسا ببین چه مثل خانم ها ...
20 دی 1394

سومین روز دختر سوگلی

دخترم , دردانه ی زیبایم , عزیزتر از جانم , پاره ی تنم دوستت دارم صدای دلنوازت را , نگاه های معصومانه ات را , شیطنت های کودکی ات را اشک های بی کینه ات را , دل پاک و مهربانت را همه و همه را دوست دارم میدانی . . . تو مژدگانی تمام مهربانی های عالمی تو بهترین همدم و مونسی تو ارزنده ترین هدیه‌ی خدا بر روی زمینی و در یک کلام تو رحمت کاملی تو را باهمه ی وجود دوست میدارم دخترم همیشه خوب باش و خوب بمان و شاد باش   دخترکم زود بزرگ نشو جان مادر . . . کودکیت را بی حساب میخواهم و در پناهش جوانیم را ...
18 دی 1394

اولین سفر سلنا به بندر انزلی...

سلنا خانم به علت شلوغی و بی قراری زیاد شما تو ماشین 2 سال هست که مسافرت بیش از 1 ساعت برامون مقدور نبوده و جرات همچین ریسکی رو هم نکرده بودیم چون به هیچ عنوان محدودیت رو قبول نمیکنی و تو ماشین پدرمونو در میاری...ولی دیگه از کار زیاد خسته شده بودیم و یه استراحت لازم داشتیم ،دلمون رو زدیم به دریا و تصمیم گرفتیم با خونواده صفاخاله و مامانی اینا 3 خانواده بریم بندر انزلی که زیاد هم دور نباشه،بالاخره برنامه رو چیدیم و با هزار سلام و صلوات راهی شدیم که شما دوام بیاری تو ماشین...صفاخاله هم اومد تو ماشین ما  تا شاید 2 تایی بتونیم از پس شما بربیایم،خدا رو شکر به خاطر صفاخاله خوب راه اومدی و بالاخره رسیدیم و اونجا هم به خاطر ...
17 دی 1394

23 ماهگی طلا خانم

بازم بازی تو حیاط ولی همچنان از برگها میترسی دستت رو میکشی که به برگها نخوره کیمیا جون هم اومد و آب بازی شروع شد بازم داری کیمیا جون رو بوس میکنی دور از چشم من بابا بستنی رو داده دستت شما هم چه حالی میکنی ببینم عینک مامان بهم میاد!! برای بابا جون گل آوردی تو داغی تابستون به زور گفتی این جلیقه رو تنم کن ...
16 دی 1394

22 ماهگی پرنسسم

دختر گلم اول صبحی آماده شده رفته خونه آنا و بعدش با هم رفتیم محل کار ماما!!! هی میری تو حوض کوچولو در میای گیلاس رو دیدی و رفتیم بچینیم درسیدی و وقتی دادم دستت تعجب میکردی با توجه به علاقه ات به پیاده روی هی حیاط رو دور میزدی میترسیدی به گلها دست بزنی و حالا رسیدیم محل کار ماما تفتیش رو از طبقه پایین شروع کردی و به همه اتاقها سر میزدی رفتی سراغ وسایلی که رو صندلی بود ماشین حساب رو م...
15 دی 1394

21 ماهگی دردونه خانم

دخترم دیگه فصل بهار هست و هوا بهتر شده و شما دیگه گردش و تفریح رو شروع کردی خیلی به پیاده روی علاقه داری و اگه کفش تو پات باشه امکان نداره بتونیم تو بغل نگهت داریم واسه همون هر جایی که میخوایم خودت راه نری بهت کفش نمیپوشونم،چون زمین بذاریم اصلا واهمه ای نداری و سرت رو میندازی پایین و تا هر جا باشه میری و این کارت خیلی خطرناکه و مئاظبتت خیلی سخت میشه. بابایی و دوستش رفتن کارترینگ و شما داری نگاهشون میکنی بازم یه جا بند نمیشی و واسه خودت تو محوطه در حال قدم زنی هستی برای اولین بار از وقتی که درکت از محیط بیشتر شده دریا رو د...
15 دی 1394

20 ماهگی شاخه نبات

          نازنین ماما بیست ماه از عمر قشنگت گذشت....دیگه خیلی شیطون شدی عید رو هم که پیش خاله ها و دایی ها بودی کلی با اونا حال کرذی الان که دارم عکسهات رو تو آرشیو نگاه میکنم میبینم که هر چی عکس داری همه مال خونه اوناست، چون زجمت بیشتر عکسهات رو هم صفا خاله میکشه واسه همون میبینم اصلا خونه خودمون عکس نداری انقدر که صبح تا شب با هم کلنجار میریم وقت عکس گرفتن نداریم همیشه تو بدو بدو هستیم...بهرحال مهم ثبت لحظات هست که زحمت بیشترش رو صفا خاله میکشه.دستشون درد نکنه که اینقدر هوای وروجک ما رو دارن،آیلین خاله هم بیشتر هوای تمیزکاری و غذا خوردنت رو داره و  گاهی هم شما رو پارک میبره،خ...
13 دی 1394

یه اتفاق خیلی بد...

                                                                گذاشتن این پست برام خیلی بد و سخته و خاطره بدی رو دوباره یادم میندازه،ولی خواستم اینم بذارم تا بزرگ شدی و دیدی اش ببینی که چه آتیش هایی میسوزوندی و چه بلاها که سرمون نیاوردی... با توجه به علاقه شما به عینک های مامانی و شکوندن چند تا از اونا مامانی می...
12 دی 1394

نوزده ماهگی شاخه نبات

عزیزم انقدر فاصله زیاد شده که جزئیات کارهایی که میکردی زیاد به ذهنم نمیاد ولی توضیحات عکسها کامل یادمه و روی خود عکسها برات مینویسم... علاقه زیادی به نماز خوندن(به قول خودت اتدر)داری و هر جا مهر پیدا کنی از این کارها میکنی... اینا اولین عکسهای برفی ات هستن اولش ترسیدی ولی بعدش خیلی ذوق کرده بودی .. این عکس واضحی نبود ولی حیفم اومد نذارم،بابا کفش خریده بود و به محض اینکه در آورد زود پات کردی و باهاش به زور راه می رفتی و تازگی ها این کار از علائق شما شده و...
12 دی 1394